جدول جو
جدول جو

معنی تند رفتن - جستجوی لغت در جدول جو

تند رفتن
با سرعت و شتاب راه رفتن
تصویری از تند رفتن
تصویر تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تند رفتن
(اِ تِ بَ تَ)
به شتاب و سرعت حرکت کردن. ضد کند رفتن. چست و چالاک راه رفتن. (ناظم الاطباء) ، در تداول امروز، از حد خود تجاوز کردن و بیش از اندازه اظهار وجود کردن. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تند رفتن
اغراق کردن، مبالغه کردن، زود قضاوت کردن، نااندیشیده سخن گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاد رفتن
تصویر یاد رفتن
صحبت کردن دربارۀ کسی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَتْ تُ دَ)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود:
نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود
آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد.
حافظ (از آنندراج).
ز رویم وقت رفتن می رود رنگ
که می ترسم برآرد تیغ او رنگ.
کمال خجندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ کَ دَ)
شنا رفتن در اصطلاح زورخانه. قسمی ورزش در گود زورخانه است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شنو و شنا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ کَ دَ)
سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن:
چو با دوست دشوار گیری و تنگ
نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.
(بوستان).
در حوصله ام نیست علی طاقت آهی
از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست.
علی خراسانی (از آنندراج).
مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست
که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست.
مخلص کاشی (ایضاً).
- تنگ گرفتن زمانه کسی را، در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی:
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.
قاآنی.
- تنگ گرفتن کار، مشکل گرفتن آن:
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ.
فردوسی.
- تنگ گرفتن کاربر کسی، او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن:
تبه گردد او هم بدین دشت جنگ
نباید گرفتن بر او کار تنگ.
فردوسی.
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ.
فردوسی.
بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- تنگ گرفتن نفقه بر عیال، زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلۀ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
، در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را:
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
فردوسی.
- تنگ اندر (به، در) بر گرفتن، سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل:
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.
فردوسی.
بیامد ورا تنگ در بر گرفت
پر از خون مژه خواهش اندرگرفت.
فردوسی.
پدرتنگ بگرفت اندر برش
فراوان ببوسید روی و سرش.
فردوسی.
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
هر قمر یکی قصه به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.
منوچهری.
بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر
که خوش باشدبهم اندر می و شیر.
(ویس و رامین).
به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ
ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟
سوزنی.
- تنگ اندر (در) کنار گرفتن، سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن:
هوازی برآمد برم آن نگار
مرا تنگ بگرفت اندر کنار.
آغاجی.
بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر
تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.
فرخی.
ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
- تنگ به (در) آغوش گرفتن، سخت در کنار گرفتن:
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تنگ در بغل گرفتن، سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن:
از دور دلم جامۀ او رنگ گرفته ست
یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ دَ مَ جِ)
بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
حقیقت ندانم چه گویی همی
در این تند گشتن چه جویی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در رنج و پیچ و تاب شدن.
- در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد:
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت
خود را تهی ز خون دل چندساله کرد.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لا هَُ اَ بَ زَدَ)
با دست خالی رفتن. (ناظم الاطباء). تهیدست رفتن. (آنندراج) :
چنان کآمدی رفت خواهی تهی
تو گنج از پی گنجبانی نهی.
اسدی.
با لشکر و مالی قوی امروز ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی.
ناصرخسرو.
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی.
ناصرخسرو.
تهی رفت خواهی چنانک آمدی
بماند همی مال و ملک و ثقل.
ناصرخسرو. (دیوان چ محقق مینوی ص 462)
، سفر بیفایده و بی جهت کردن. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از بیراهی کردن و تنها رفتن و سفر بی منفعت کردن. (آنندراج). تنها رفتن و بی خبر رفتن و راه گم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
عبرت گرفتن. تذکیر. اتّعاظ. (تاج المصادر بیهقی). اعتبار. متّعظ شدن. تذکّر. (منتهی الارب) :
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران ز تو پند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یاد رفتن
تصویر یاد رفتن
فراموش کردن از خاطر بردن نامی یا مطلبی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگ رفتن
تصویر رنگ رفتن
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی، بیرنگ شدن، رنگ ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاب رفتن
تصویر تاب رفتن
در رنج بودن در پیچ و تاب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
عبرت گرفتن اعتبار تذکیر تذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گفتن
تصویر پند گفتن
اندرز دادن نصیحت کردن وعظ کردن مناصحت تذکیر تذکره نصح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهی رفتن
تصویر تهی رفتن
سفر بیفایده و بی جهت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ گرفتن
تصویر تنگ گرفتن
سخت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تند رفتار
تصویر تند رفتار
تندرو، آنکه با سرعت و شتاب راه برود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پند گرفتن
تصویر پند گرفتن
((پَ. گ ِ ر ِ تَ))
عبرت گرفتن
فرهنگ فارسی معین