به شتاب و سرعت حرکت کردن. ضد کند رفتن. چست و چالاک راه رفتن. (ناظم الاطباء) ، در تداول امروز، از حد خود تجاوز کردن و بیش از اندازه اظهار وجود کردن. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
به شتاب و سرعت حرکت کردن. ضد کند رفتن. چست و چالاک راه رفتن. (ناظم الاطباء) ، در تداول امروز، از حد خود تجاوز کردن و بیش از اندازه اظهار وجود کردن. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
پریدن و دگرگون شدن رنگ چیزی. بیرنگ شدن. رنگ اصلی چیزی تغییر پیدا کردن. رنگ پریدن. رنگ باختن. رنگ ریختن. رنگ گسیختن. رنگ برخاستن. رجوع به همین ماده ها شود: نه بهفت آب که رنگش بصد آتش نرود آنچه با خرقۀ زاهد می انگوری کرد. حافظ (از آنندراج). ز رویم وقت رفتن می رود رنگ که می ترسم برآرد تیغ او رنگ. کمال خجندی (از آنندراج)
سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن: چو با دوست دشوار گیری و تنگ نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ. (بوستان). در حوصله ام نیست علی طاقت آهی از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست. علی خراسانی (از آنندراج). مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست. مخلص کاشی (ایضاً). - تنگ گرفتن زمانه کسی را، در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی: بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم. قاآنی. - تنگ گرفتن کار، مشکل گرفتن آن: بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ. فردوسی. - تنگ گرفتن کاربر کسی، او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن: تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فردوسی. چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ. فردوسی. بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوش کمران تنگ مبندید میان را. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - تنگ گرفتن نفقه بر عیال، زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلۀ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را: سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد همانا که از شرم ناورد یاد. فردوسی. - تنگ اندر (به، در) بر گرفتن، سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل: گرامیش را تنگ در بر گرفت چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت. فردوسی. بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندرگرفت. فردوسی. پدرتنگ بگرفت اندر برش فراوان ببوسید روی و سرش. فردوسی. گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش. فردوسی. هر قمر یکی قصه به باغی دارد هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ. منوچهری. بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر که خوش باشدبهم اندر می و شیر. (ویس و رامین). به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟ سوزنی. - تنگ اندر (در) کنار گرفتن، سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن: هوازی برآمد برم آن نگار مرا تنگ بگرفت اندر کنار. آغاجی. بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار. فرخی. ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. - تنگ به (در) آغوش گرفتن، سخت در کنار گرفتن: سیاوش فرودآمد از نیل رنگ پیاده گرفتش به آغوش تنگ. فردوسی. - تنگ در بغل گرفتن، سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن: از دور دلم جامۀ او رنگ گرفته ست یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن: چو با دوست دشوار گیری و تنگ نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ. (بوستان). در حوصله ام نیست علی طاقت آهی از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست. علی خراسانی (از آنندراج). مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست. مخلص کاشی (ایضاً). - تنگ گرفتن زمانه کسی را، در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی: بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم. قاآنی. - تنگ گرفتن کار، مشکل گرفتن آن: بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ. فردوسی. - تنگ گرفتن کاربر کسی، او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن: تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ. فردوسی. چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ. فردوسی. بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوش کمران تنگ مبندید میان را. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - تنگ گرفتن نفقه بر عیال، زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلۀ گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را: سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد همانا که از شرم ناورد یاد. فردوسی. - تنگ اندر (به، در) بر گرفتن، سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل: گرامیش را تنگ در بر گرفت چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت. فردوسی. بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندرگرفت. فردوسی. پدرتنگ بگرفت اندر برش فراوان ببوسید روی و سرش. فردوسی. گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش. فردوسی. هر قمْر یکی قصه به باغی دارد هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ. منوچهری. بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر که خوش باشدبهم اندر می و شیر. (ویس و رامین). به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی ؟ سوزنی. - تنگ اندر (در) کنار گرفتن، سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن: هوازی برآمد برم آن نگار مرا تنگ بگرفت اندر کنار. آغاجی. بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار. فرخی. ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. - تنگ به (در) آغوش گرفتن، سخت در کنار گرفتن: سیاوش فرودآمد از نیل رنگ پیاده گرفتش به آغوش تنگ. فردوسی. - تنگ در بغل گرفتن، سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن: از دور دلم جامۀ او رنگ گرفته ست یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
در رنج و پیچ و تاب شدن. - در تاب رفتن، به خود پیچیدن از درد: در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد خونی که خورد در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی ز خون دل چندساله کرد. ؟
با دست خالی رفتن. (ناظم الاطباء). تهیدست رفتن. (آنندراج) : چنان کآمدی رفت خواهی تهی تو گنج از پی گنجبانی نهی. اسدی. با لشکر و مالی قوی امروز ولیکن فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی. ناصرخسرو. فردا بروی تهی و بگذاری اینجا همه مال و ملک و دهقانی. ناصرخسرو. تهی رفت خواهی چنانک آمدی بماند همی مال و ملک و ثقل. ناصرخسرو. (دیوان چ محقق مینوی ص 462) ، سفر بیفایده و بی جهت کردن. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از بیراهی کردن و تنها رفتن و سفر بی منفعت کردن. (آنندراج). تنها رفتن و بی خبر رفتن و راه گم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
با دست خالی رفتن. (ناظم الاطباء). تهیدست رفتن. (آنندراج) : چنان کآمدی رفت خواهی تهی تو گنج از پی گنجبانی نهی. اسدی. با لشکر و مالی قوی امروز ولیکن فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی. ناصرخسرو. فردا بروی تهی و بگذاری اینجا همه مال و ملک و دهقانی. ناصرخسرو. تهی رفت خواهی چنانک آمدی بماند همی مال و ملک و ثقل. ناصرخسرو. (دیوان چ محقق مینوی ص 462) ، سفر بیفایده و بی جهت کردن. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از بیراهی کردن و تنها رفتن و سفر بی منفعت کردن. (آنندراج). تنها رفتن و بی خبر رفتن و راه گم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود